داستان های کوتاه

ساعت

روزی کشاورزی متوجه شد که ساعتش را در انبار جا گذاشته است. برای او آن ساعت یک ساعت معمولی نبود و ارزش خاصی داشت.


بعد از زیر و رو کردن علف های خشک در انبار متوجه شد که به تنهایی نمی تواند ساعت را پیدا کند پس از بچه هایی که بیرون در حال بازی بودند کمک خواست.
او قول داد تا هر کس که ساعت را پیدا کند پاداش بزرگی دریافت خواهد کرد. با شنیدن این جمله بچه ها با شوق زیادی به انبار آمدند تا آن ساعت را پیدا کنند اما در آخر آن ساعت باز هم پیدا نشد.درست در همان لحظه ای که کشاورز از پیدا شدن ساعت خود ناامید شده بود ، پسر بچه کوچکی پیش او آمد و از او خواست که به او شانس مجددی دهد تا بتواند ساعتش را پیدا کند.
کشاورز به اون نگاه کرد و گفت : چرا که نه؟ آن کودک به نظرمعصومانه می رسید.
پس کشاورز مجددا او را به انبار فرستاد ، بعد از مدتی پسر بچه با ساعتی که در دستش بود از انبار بیرون آمد. کشاورز که بسیار خوشحال شده بود با تعجب از پسربچه پرسید که چطور وقتی هیچ بچه ای نتوانست ساعت را پیدا کند تو توانستی؟!
پسربچه پاسخ داد: من هیچ کاری نکردم فقط روی زمین نشستم و در سکوت کامل روی صدای تیک تاک ساعت  شما دقت کردم و آن صدا مرا به سمت جهتی که باید حرکت میکردم فراخواند.
یک ذهن آرام از یک ذهن مشوش بهتر کار می کند. هر روز حتی برای چند دقیقه ذهن خود را آرام کنید. متوجه خواهید شدکه اینکار چطور زندگی شما را به سمتی که می خواهید سوق می دهد.

مطالب مشابه

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Check Also

Close
Close